شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 223 مامانی برای بهداد

***شکوفه ی بهار نارنجم *** پنجشنبه : صبح ساعت 10 بیدار شدی و صبحانه میخواستی ... با هم صبحانه خوردیم ... بعدشم بازی کردی و هی نق و نوق داشتی ... این دندونای بلا حسابی کلافت کردن .. کاشکی همشون یه جا در بیان !!!!!!! ... همینطور غرغر کنان و بازی کنان بودی تا گرسنت شد و یه کم پلو خوردی ... بعدشم من یه کم ورزش کردم ... هوا باد داره و من شدیدا دلم ددر میخواد ... خوابت گرفته بود ولی باید میرفتیم حمام ... البته من کلی غصه دار بودم برای حمام کردنت ... رفتیم و برگشتیم و تو بازم گریه کردی  ... خوابیدی ... بعدشم که بیدار شدی یه کم غذا از دست بابا خوردی و یه کم از دست من ... بعدشم من به کارام رسیدم و تو بازی کردی تا وقت خوابت ... تو ...
30 ارديبهشت 1392

یادداشت 222 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم دیروز بابایی اومد و من و تو رفتیم حموم ... بازم موقع شستن سرت کلی گریه کردی ... ینی توحموم ساکت میشینی و منتظر میمونی تا وقتی من بخوام سرت رو بشورم و بعد گریه میکنی !!!! ... بعدشم که اومدیم دو ساعتی خوابیدی ... بعدشم شامت رو دادم و اگه خدا قبول کنه یه کم ورزش کردم !!!!!!!!! جمعه : بابا امروز خونه بود و از صبح همینطور منو حرص داده ... اولش که ساعت 9 تو شیر خوردی و داشتی دوباره میخوابیدی که بابا بیدار شد و رفت تا پنجره رو ببنده ... شما هم چشم باز کردی و دیدی بابا داره راه میره و با یه غلت بلند شدی نشستی و شروع کردی به ذوق کردن !!!! حالا هی چشمات رو میمالی و خمیازه هم میکشی ... مجبور شدم دوباره بهت شیر بدم بلکم بخوابی ......
25 ارديبهشت 1392

یادداشت 221 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری من شنبه : بابا خونست ... ساعت 11 بیدار شدی و صبحانه خوردیم ... برای اینکه بتونم 4 تا لقمه بهت صبحانه بدم هزارجور ادا و اطوار دراوردی ... ساعت حدود 12:30 بود که تو رو گذاشتم پیش بابایی و خودم رفتم خونه خاله1 ... دختر خاله یه کم کار خوشگلاسیون داشت ... موقع رفتن تا دیدی من مانتو پوشیدم و کیفم رو دست گرفتم کلی ذوق کردی و وقتی دیدی من دارم تنها میرم شروع کردی به گریه زاری !!! ... دلم داشت کباب میشد ولی نمیشد ببرمت ... بابا سرت رو گرم کرد و من یواشکی رفتم ولی دلم پیشت موند !!!! ... تا حالا از این کارا نمیکردی ... به محض اینکه رسیدم خونه خاله به بابا زنگ زدم و دیدم انگار آرومی خداروشکر ... کار دخترخ...
19 ارديبهشت 1392

یادداشت 220 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری من یکشنبه : امروز صبح بابا با کلی سروصدا از خواب بیدارت کرد و مجبور شد بذارت رو پاش تا بخوابی !!! ... ساعت 11 بیدار شدی و صبحانه خوردیم ... یه کم به آشپزخونه رسیدم و بعدش هم رفتیم خونه مامان بزرگ ... دلم یه ته چینه چرب و چیلی میخواست !!!! ... ناهار ماکارونی داشتیم و قرار شد برا شام مامان بزرگ ته چین چرب درست کنه !!!! ... چون معمولا غذاهای من بی نمک و کم چربن !!!! ... بابا رفت سلمونی ... منم کادوی مامان بزرگ رو دادم بهش که خیلی هم خوشش اومد ... البته بخاطر زیپ کیف کلی حرص خوردم و البته شرمنده شدم ولی بازم بخیر گذشت !!!! ... بابا اومد و ناهار خوردیم ... بعدش هم کلی حرف زدیم ... بابا یه کم دراز کشید و من و خاله و دختر خاله حر...
13 ارديبهشت 1392

یادداشت 219 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم چهارشنبه : خداروشکر شب خوبی داشتیم .... دیروز به لطف مامان بزرگ چند وعده سوپ خوردی ... برا همین هم شب برای شیر بیدار نشدی ... صبح یه صبحانه مفصل (تخم مرغ و سیب زمینی آب پز ) نوش جان کردیم و بعدش بنده کوزت شدم و خونه رو جارو و طی کشیدم و بعدش با هم پریدیم تو حمام و حسااااااااااااابی تر و تمییز و تپل و مپل شدیم !!!!!!!!!!! ... قدیما بهتر بودی ... اصلا تو حموم صدات در نمیومد ... ولی الان گریه میکنی و دوس نداری سرت رو بشورم ... امیدوارم بهتر بشی وگرنه من دیگه حمومت نمیکنم !!!!!!! ... بعدش شما یه کم سوپ خوردی و خوابیدی و بابا هم خوابید ... منم یه کم به خودم رسیدم ... ناهار پزیدم ... بعدشم ناهار خوردیم و شما بازی کردین ... ...
7 ارديبهشت 1392

یادداشت 218 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنجم پنجشنبه : با اینکه امروز روز تعطیلیه باباییه ولی باید بره همایش !! ... صبح زود رفت ... ما هم تا 11 خواب بودیم و بعدشم که بیدار شدیم مثل چند روز قبل با هم درگیر بودیم ... امروز سعی کردم مطابق میلت رفتار کنم یه کم ... و این یعنی اینکه بیشتر وقتت رو توی بغل من گذروندی ... حتی با هم آشپزی کردیم ... بعدشم یه کم با هم خوابیدیم ... بابایی هم تا ساعت 6 کارش طول کشید ... بعدشم که اومد من داشتم از کمردرد میمردم .. از بس تو توی بغلم بودی ... بعدشم که تا وقت خوابت بازی کردی ... * شب ساعت 11:30 خوابیدی ... ولی ساعت 1 بیدار شدی و اینقدر گریه کردی و زار زدی که نگو ... با اینکه برات قطره ریخته بودم ولی بازم بینیت کیپ میشد و...
3 ارديبهشت 1392
1